جدول جو
جدول جو

معنی روان شاد - جستجوی لغت در جدول جو

روان شاد
شادروان، مرحوم. عنوانی احترام آمیز برای فرد درگذشته
تصویری از روان شاد
تصویر روان شاد
فرهنگ فارسی عمید
روان شاد
(رَ)
شادروان:
او روان شاد است تا فرزند اوست
صورت عدل و روان مملکت.
خاقانی.
رجوع به شادروان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روان شدن
تصویر روان شدن
جاری شدن، جریان پیدا کردن، برای مثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹)، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس
روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان کاو
تصویر روان کاو
متخصص در روانکاوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
عالم به احوال و کیفیات روحی انسان، متخصص در روان شناسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان بد
تصویر روان بد
صاحب روان، خداوند روح، نفس کل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان کاه
تصویر روان کاه
آنچه باعث افسردگی و آزردگی روح می شود، امری سخت و دشوار که روح را کسل و آزرده می سازد، کاهندۀ روان، روان فرسا، جان کاه، جان گزا
فرهنگ فارسی عمید
(تَ نَقْ قُ کَ دَ)
حرکت کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. راه افتادن. رفتن. روانه شدن:
ببود آن شب و بامداد پگاه
به ایوان روان شد به نزدیک شاه.
فردوسی.
و با وزیر مشکان خالی کرد و در همه معانی مثال داد و... او روان شد. (تاریخ بیهقی). و او بر اختیار روان شد. (کلیله و دمنه).
روان شد هر مهی چون آفتابی
پدید آمد ز هر کبکی عقابی.
نظامی.
ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه.
نظامی.
چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخجیران روان شد تا به دشت.
مولوی (مثنوی).
روان شد به مهمانسرای امیر
غلامان سلطان زدندش به تیر.
سعدی (بوستان).
هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد
با صد هزار حسرت از آنجا روان شود.
سعدی.
و رجوع به روان شود.
- از سر پا روان شدن، کنایه از زود و بشتاب روان شدن. (از آنندراج) :
ندارم حالیا زین بیش پروای
وداعی کن روان شو از سر پای.
نزاری قهستانی (از آنندراج).
، ریخته شدن. (از آنندراج). جاری گشتن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن: و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند، خون از پای مبارکش روان شد. (تاریخ بلعمی). آب از حوض روان شدی و به طلسم بربام خانه شدی. (تاریخ بیهقی). چون بدیدند که خون برمحاسن لوط روان شده بود او را گفتند ما رسولان پروردگار توایم. (قصص الانبیاء ص 56).
حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم
رحمت روان شود چو اجابت شود دعا.
خاقانی.
ز خون چندان روان شد جوی در جوی
که خون می رفت و سر می برد چون گوی.
نظامی.
آه سردی برکشید آن ماهروی
آب از چشمش روان شد همچو جوی.
مولوی (مثنوی).
مانده آن همره گرو درپیش او
خون روان شد از دل بی خویش او.
مولوی (مثنوی).
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست.
مولوی (مثنوی).
شعرش چو آب در همه عالم روان شده ست
از پارس می رود به خراسان سفینه ای.
سعدی.
چو بر صحیفۀ املا روان شود قلمش
زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان.
سعدی.
ز حلق شیشه کز غلغل تهی بود
روان شد گریه های خنده آلود.
زلالی (از آنندراج).
ز شرم چون به زبان بشکند گل رازش
عرق روان شود از طرف جبهۀ نازش.
طالب آملی (از آنندراج).
، رایج شدن. رواج پیدا کردن. روایی یافتن: اندر بصره کس به شب در سرای نبستی و طعامها فراخ شد و بازرگانیها روان شد. (تاریخ بلعمی). رجوع به روان و روایی و روا شدن شود، از بر شدن درس و سبق و امثال آن. (از آنندراج). و رجوع به روان و روان کردن و روان داشتن شود، نافذ شدن. مجری شدن. رجوع به روان و روان داشتن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ کِ)
ملکوت چنانکه کی آباد بمعنی جبروت است. (از برهان قاطع). از لغات دساتیری است، در فرهنگ دساتیر آمده: روان گرد به کسر کاف فارسی، شهر روان که افلاک باشند و عالم ملکوت. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). و رجوع به روان گرد شود
لغت نامه دهخدا
(رَ گِ)
بمعنی شهر روان که افلاک باشند و عالم ملکوت، و گرد بمعنی شهر است. (آنندراج) (انجمن آرا). ملکوت. (ناظم الاطباء). رجوع به روان کردشود، قوت و توانایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
یکی از پسران مهر نرسی است که بمقام هیربدان هیربد رسید. رجوع به ایران در زمان ساسانیان و سبک شناسی بهار ص 190 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از روانشاد
تصویر روانشاد
شاد روان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روان شدن
تصویر روان شدن
حرکت کردن، روانه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
عالم نفسي
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
Mentalist, Psychologist
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
mentaliste, psychologue
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
mentalista, psicólogo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
นักจิตวิทยา , นักจิตวิทยา
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
менталист , психолог
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
Mentalist, Psychologe
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
менталіст , психолог
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
mentalista, psycholog
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
心理学家 , 心理学家
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
ذہن شناس , ماہر نفسیات
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
মনোবিজ্ঞানী , মনোবিজ্ঞানী
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
mtaalamu wa akili, mwanasaikolojia
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
mentalista, psicologo
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
zihin okur, psikolog
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
멘탈리스트 , 심리학자
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
メンタリスト , 心理学者
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
מנטליסט , פסיכולוג
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
mentalista, psicólogo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
मानसिक विशेषज्ञ , मनोवैज्ञानिक
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
mentalist, psycholoog
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از روان شناس
تصویر روان شناس
mentalis, psikolog
دیکشنری فارسی به اندونزیایی